مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکا و حسش

مکان: منزل اطاق پذیرایی ساعت: حدود ساعت ۹ شب موقعیت: مامان دراز کش جلوی تلویزیون و ملیکا نشسته با مداد رنگی ها بالای سر مامان ملیکا: مامان یه نقاشی چشم ابرو خوشگل برام میکشی مامان ملیکا: ملیکا خسته ام همین الان نشستم حوصله ندارم خودت بکش بعداز حدود ۱۰ دقیقه ملیکا: الان داری تو دلت میگی خوب شد از دستش راحت شدم دیگه اصراری نکرد که برام نقاشی بکش! مامان ملیکا : از کجا فهمیدی! ملیکا: حسم بهم میگه مامان ملیکا: نه اصلا هم این طوری نیست ملیکا: فکر کردی ما بچه ها نمی فهمیم الانم داری تو دلت میگی .............   خلاصه ادامه داشت این حس کردن های ملیکا خانوم ...
31 فروردين 1390

شکر گذاری

پارسال اتفاق های بد و ناراحت کننده زیاد دیدم و شنیدم البته نه برای خودم بیشتر برای اطرافیان و دوستان که ناراحت کننده بود و تا چند وقت فکرم رو به خودش مشغول می کرد و جز تاسف و دلداری دادن کاری نمی شد کرد ........ که خدا ان شا الله به همه صبر و تحمل بده چون بالاخره باید زندگی کرد...   امسال تصمیم گرفتم از نظر مادی چیزی از خدا نخوام و فقط شکر نعمت هاشو به جا بیارم و فقط سر نمازهام شکر نعمت هایی که بهم داده رو دونه دونه بشمرم و ازش تشکر کنم واقعا ما آدم ها خیلی نعمت ها داریم که به نظرمون نمیاد همین جا از اعماق وجودم میگم خدایا شکرت             ...
22 فروردين 1390

6 فروردین و تولد ملیکای عزیزم

۶ فروردین تولد ملیکا جون بود که ما خونه عمه ملیکا بودیم که مصادف شده بود با شنبه اول سال که بعضی ها اعتقاد دارند اگه شنبه اول سال اش رشته درست کنن تا آخر سال رشته کارها تو دستشونه و خلاصه سردرگم نمی شن و عمه ملیکا خانم هم آش درست کرده بود و یه مهمونی کوچیک برای خانم ها گرفته بود و لطف کرد و گفت حالا که همه هستن شما هم یه کیک بگیر و همین جا برای ملیکا تولد بگیریم ما هم که فی البداهه این کار رو کرده بودیم و کیک سه چهار کیلویی نمی شد جایی پیدا کرد سه تا کیک خریدیم و خلاصه تولد گرفتیم ولی خوب به مهمونا نگفتیم که تولده که تو زحمت نیفتن   ملیکا که تولد رو با کادوهاش دوست داره بعد از فوت کردن شمع و خلاصه دست زدن و شعر خوندن ما ...
14 فروردين 1390

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سال نو شروع نو امروز اولین مطلب سال جدید رو دارم می نویسم واقعا توی عید فرصت نکردم بیام اینجا و مطلب بنویسم یه موقع هایی خدا رو شکر می کنم که سرکار میرم چون به نظرم وقتم بیشتر آزاده یا نه بهتر بگم زندگیم برنامه ریزی شده تره خلاصه خبر زیاد دارم هفته اول تهران بودیم و طبق سنوات گذشته دید و بازدیدهای معمول هفته دوم کاشان بودیم البته اونم به نوعی دید و بازدید بود ولی خوب همه دور هم بودیم و خوش گذشت  خونه مادر بزرگ شوهرم و البته از حق نگذریم ما که جونیم (البته خودم رو میگم) حوصله مهمون داری نداریم ولی خدایی از یه مادر بزرگ واقعا نمیشه توقع کرد ولی ما که جز احترام از این مادر بزرگ چیزی ندیدیم همین جا براش...
14 فروردين 1390
1